آقامحمدهادیآقامحمدهادی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
کلبه عشقمونکلبه عشقمون، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

عزیزترین هدیه خداوند

گلبرگ سی وچهارم وسی پنجم

سلام.عزیز دل مامانی وگل پسرم. تقریبا اوایل بهمن ماه بود که وقتی رفتیم سه شنبه بازار سر کوچمون جوجه های رنگی آورده بودن برای فروش وتوهم وقتی دیدی گفتی که میخوام منم یه دونه سبز خوشگلشو برات گرفتم وقتی اومدیم خونه کلی باهاش بازی کردی وخییییییلی دوستش داشتی گذاشتیمش توی یه کارتون وبهش آب ودونه دادیم تاچندوقت همیشه کارت همین بود باهاش کلبی بازی میکردی وذوق میکردی قربئن مهربونیت برم پسرگلم. تانزدیک 20 روزفکرکنم نگهش داشتیم تا اینکه یکروز صبح که من از خواب بیدارشدم دیدم که مرده وکلی ناراحت شدم  تاقبل از این که تو از خواب بیداربشی رفتمو تو باغچه خاکش کردم که یه وقت تو نبینی ناراحت بشی قربون پسر دل  نازک ومهربونم برم...
17 فروردين 1395

گلبرگ سی وسوم

سلام غنچه مامان عزیز دلم: ماشاالله ماشاالله پسرم دوسال ونه ماهه شد خدایاشکــــــــرت. این روز هوا خیلی سرد شده وما خیلی کم میتونیم از خونه بیرون بریم ومجبوریم دوتایی تا برگشتن بابایی ازسرکار یه جوری خودمونو با تلویزیون وکامپیوتر واسباب بازیهات سرگرم  کنیم چون حوصله ات تو خونه زیاد سرمیرفت بابا برات یه سی دی بازی فکری مذهبی گرفت که تو خیلی دوستش داری چون با هرباربرنده شدن کلی تشویقت میکنن وجایزشم یه کارتون هس بعد عکس سی دی رو برات میگذارم گلم. یه روز صبح که هوا آفتابی بود به من گفتی بریم تو حیاط وتو باغچه با بیل کوچولویی که داری بازی کنیم منم گفتم باشه درحین بازی کردن یکدفعه گفتی که مامانی من فرقون کوچولو میخوام منم گ...
4 بهمن 1394

کـــلــیــپ:16 تا32 مــاهــگــی

سلام.عزیزدل مامانی بعداز اون کلیپی که از عکسهای زمان تولدت تا 15 ماهگیت درست کردم دوباره تصمیم گرفتم ازعکسهای 16 ماهگیت تا الان که32 ماهت شده یکی دیگه برات درست کنم که خداروشکر موفق شدم امیدوارم خوشت بیاد ووقتی بزرگ شدی یادگاری خوبی باشه برات عــــزیـــزم.   ...
14 دی 1394

گلبرگ سی ودوم

ماشاالله ماشاالله شما دوسال و8ماهه شدی گلکم اصلا باورم نمیشه اینقدر زودگذشت وتو داری سه ساله میشی عزیزکم. بعد از برگشت بابایی از سفرکربلا تا چند روز که خونمون شلوغ پلوغ بود برای دیدن بابایی میومدن ومیرفتن تو هم حسابی دلت برای بابا تنگ شده بود واین چندروز مرتب باهاش بازی میکردی وازش جدانمیشدی. چندروز از اومدن بابایی که گذشت تو یک سرمای بدی خوردی وتا به امروز 10 روزه که همین جوری گلوت چرک داره وسرفه میکنی  شب یلدا بدجوری حالت بدبود اون شب رفتیم خونه هردوتا پدربزرگات توکه همین جور بی حال و مریض افتاده بودی به ماهم اصلا خوش نگذشت چون نگران تو بودیم که تب داشتی .خیلی ضعیف شدی وهمش بهونه میگیری منم چند روز پیش از تو واگیر کرد...
9 دی 1394

گلبرگ سی ویکم

سلام.قندعسل مامان وعزیز بابایی چندوقته اصلا نتونستم بیام برات ینویسم ماشاالله شما شیطون شدی وکارهای منم زیاد. با اومدن آقا ابوالفضل به جمعمون مادیگه برای دیدنش آروم وقرارنداشتیم حداقل یه روز درمیون باید برای دیدنش میرفتیم وتوهم نازش میکردی وبوسش میکردی گلم انشاالله همیشه هردوسالم باشید. تو این ماه یه اتفاق خوب واسه بابایی افتاد واونم رفتن به پابوس امام حسین در روز اریعین  اونم با پای پیاده البته همراه هردوتا پدربزرگات وجمعی از اهالی روستامون که جمعا 20نفری  شدن وقتی بابایی تصمیم گرفت که بره ماهمگی خوشحال بودیم وتو همیشه به بابا میگفتی بابا میخوای بری پیش علی اصغرکوچولو وامام حسین؟؟؟؟؟(ماشاالله قربو...
8 دی 1394

گلبرگ سی ام ویـــــک خــــبــــرخــــوش

سلام عزیز دل مامانی شما دوسال ونیمه شدی خــــــــــدایـــــــا شــــــــــکــــــــرت تو30 ماهگی شما وارد ماه محرم شدیم ماه شهادت آقا امام حسین واهل بیتش.چندروز مونده بود به محرم که خاله فاطمه وارد ماه نه بارداری شد واز وقتی وارد ماه نه شد مدام استرس وترس داشت از اینکه خدایی نکرده برای نی نیش اتفاقی بیفته  چون اون اتفاق بد برای خاله مریم افتاد خاله فاطمه بیشتر میترسید.که خداروشکر خداروشکر روز اول محرم بود که با کمر درد وحال ناخوش رفتن بیمارستان وقتی ضربان قلب نی نی رو گرفتن گفتن سریع باید سزارین بشی  وقتی من با مامانبزرگ تماس گرفتم که احوالشو بپرسم مامانبزرگ گریه کنان گفت که بردنش اتاق عمل براش دعاکنید وقطع کر...
8 آبان 1394

گلبرگ 28 و29

ســـــــــــلام عزیز دل مامان ببخش خیلی وقتکه نتونستم بیام وبلاگتو بروزش کنم. ماشاالله ماشاالله شما29 ماهه شدی خدایا شکـــــــــــــــرت بخاطر همه چیز .تو 29 ماهگی شما ما کمتر خونه بودیم چون موقع برداشت پسته بود وهمیشه یا صحرا بودیم یا داشتیم برای خودمون پسته پوست میگرفتیمو از این کارا شما هم که دیگه بزرگ شدی وتوهمه کارا به مامان کمک میکردی عزبز مامان. تو بیست ونه ماهگی شما دو تا عید رو داشتیم یکی عید قربان ویکی هم عید غدیر عید آقامون مولا امیرالمومنین شماهم که سید بودی وهمه ازت عیدی میخواستن قربون پسرکوچولوی وشوهر سیدم برم. آخرای 29ماهگی شمابود که دیگه موهات خیلی بلندشده بود واصلا نمیگذاشتی ببریمت آر...
8 آبان 1394

گلبرگ بیست وهفتم

سلام.یکدونه من عزیز دل مامانی به لطف خداشما بیست وهفت ماهه شدی یعنی دوسال وسه ماه خـــدایـــاشـــکـــرت این روزهاخیلی شیطون وبی حوصله شدی اصلا با اسباب بازیهات بازی نمیکنی وهمش سرت تو کابینت وکمد وکامپیوتر واین چیزاست نمیدونم چرا ولی فک کنم بخاطر کنجکاوی ودیدن چیزهای جدیدهستش. ازبعدماه رمضون هفته ای دوبارمیرم کلاس مشاوره برای فرزندپروری وهمسرداری خداروشکر تاحالا صحبتهای مشاور تو کنترل رفتارهای توخیلی تونسته کمکم کنه چون هرروزکه به لطف خدابزرگترمیشی نگهداری وتربیت وکنترل رفتارهات سختتروسختتر میشه . ان شاءالله خداکمکم کنه بتونم تو تربیت وبزرگ کردنت موفق بشم چون بدجوری همش دغدغه ونگرانی دارم . ...
11 مرداد 1394

برای تو....به یادتو...

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن. یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… . وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن. وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر. وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو. وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده… همانگونه که تو اولین قدمهایت ...
3 مرداد 1394