آقامحمدهادیآقامحمدهادی، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره
کلبه عشقمونکلبه عشقمون، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

عزیزترین هدیه خداوند

بزرگترین وقشنگترین روز زندگی(خاطره زایمان)

1393/5/6 0:19
233 بازدید
اشتراک گذاری

به دنیای من وبابایی خوش اومدی عـــــــــزیـــــــــزم                

روز7 اردیبهشت بود که صبح زود ازخواب بیدارشدم دلهره واسترس زیاد داشتم نماز صبح که خوندم ازخداخواستم راحت وآسون تورو بیاره توبغلم

همراه بابایی ومامانبزرگ رفتیم شهرستان توبیمارستان خاتم الانبیاء ساعت 9بودکه رفتیم بخش زایمان دکتر نبود ماما معاینه کرد وگفت برو یه

غذایی بخور وکمی پیاده روی کن تا ساعت 1که دکتر بیاد بعدش بیا.هراه بابایی مامانبزرگ رفتیم تو پارک نزدیک بیمارستان کمی پیاده روی کردم 

وبابایی رفت برامون ساندویچ ونوشابه گرفت نوش جان کردیم دیگه ساعتای 1 بودکه سوار ماشین شدیم باز رفتیم بیمارستان دکتراومده بود معاینه

کرد گفت بایدبستری بشی وااااااااای منو بگی داشتم از ترس ودلهوره میلرزیدم لباسهامو عوض کردم ولباس اتاق زایمانو پوشیدمو بایه سری وسایل

که احتیاجداشتم از مامانبزرگ وبابایی خداحافظی کردم ورفتم تو اتاق زایمان.اونا رفتن خونه چون دکتر گفت کاری باشما نداریم تاوقتی نی نی دنیا

بیاد.من رفتم رو تخت دراز کشیدم وداشتم ازترس میمردم هرکسی رو که میشناختم بهش اس ام اس دادم که برام دعاکنید.سرم بهم وصل کردن 

تاشب همین جورراه میرفتم دم تختم بعدش چون زایمان کند پیش میرفت بهم یه امپول فشار زدن واااااای خیلی دردم زیاد ترشد 2یا3 دقیقه ای یکبار

محکموبافشار شکم وکمرم دردمیگرفت وول میشد من تو دردهایی که میکشیدم خدا وخانم فاطمه زهرا وحضرت عباس وامام حسین وعلی اصغرشو

صدامیزدم وبرای همه اونایی که التماس دعا داشتن دعا میکردم.تاساعتی 2نصف شب بودکه سرم روقطع کردن ومن راحت خوابیدم وقتی صبح شد

ساعت5یا6 بود که دکتر اومدبالاسرم معاینه ای کرد وگفت پیشرفتت خوبه انشالله تاظهر زایمان میکنی وسرم رو وصل کرد وباز دردهام شروع شد

تایکساعتی باز دردکشیدم تاوقتی ماما برای معاینه اومد وکیسه آب رو پاره کرد.گفت وااااااای بچه مدفوع کرده دراصطلاح پزشکی بهش میگن دفع

کمونیوم وسریع به دکتر خبر دادن دکترهم گفت سریع باید سزارین بشی ونمیشه صبرکرد چون واسه نی نی خطر ناکه .بهم گفتن زنگ بزن به

شوهرت که بیاد تارضایت بده عملت کنیم من زنگیدم وباحالت گریه گفتم ویه کاغذهم اوردن من امضاء کردم هنوز بابایی نرسیده بود که باعجله منو 

اماده کردن وبردن واسه عمل خداییش من اصلا ازاتاق عمل نمیترسیدم واز زایمان طبیعی بیشتر میترسیدم.

تااینکه ساعت8 ونیم بودکه با ویلچر رفتیم تواتاق عمل خوابدم رو تخت دکتر بیهوشی گفت بشین وپاهاتو درازکن منم همین کارو کردم ودوتا امپول

بی حسی زدن تویکمرم توی نخاع ویه ماسک گذاشتن دم دهنم ودیگه ازکمر به پایین هیچی متوجه نمیشدم ولی خیلی کم گوشام میشنید

وچشمام میدید که چی دارن میگن نمیدونم چند دقیقه بعدش شدکه ماما شمارو گرفت جلوم وگفت خانمی اینم گل پسرت وااااااااای منو بگی

خیییییییییلی خوشحال شدم وخداروشکر کردم.خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایــــــــــــــــــــــــــــــــــــا شــــــــــــــــکـــــــــــــرت

از اتاق عمل که اومدم بیرون دم در اتاق عمل ماما نبزرگ وبابایی ودیدم که کمک کردن تا تختمو جابجاکنن من از درد زیاد داشتم میلرزیدم وبابایی

هم رنگ تو رخسارش نبودوقتی وارد بخش شدم اولین چیزیکه گفتم به مامانبزرگت گفتم بچه ام کجاست مامانبزرگ هم بچه رو اورد ودیدم واااااااااااااااااااااای قربونت برم که اینقدر

سفیدو خوشگل وکوچولو موچولو بودی .شما باوزن3کیلو گرم /قد52سانتی/دورسر35سانتی متولدشدی عـــــــــــــــــــــزیـــــــــــــــــــزم.

بعدش همون جور که دردمیکشیدم به بابایی گفتم دماغش به تو رفته بابایی هم زد زیر خنده وگفت وسط این همه درد نرخ تعیین میکنی تااینکه همه یکی یکی زنگ زدن وتبریک

گفتن واحوالپرسی.

بابایی رفت خونه عمه ات توشهرستان منو شما ومامانبزرگ هم موندیم تو بیمارستان  عصرکه شد بابایی وعمه با یه دسته گل ویه جعبه شیرینی اومدن برای عیادت.البته ناگفته

نماندبابایی برای کادوی زایمانم یه دونه النگوی طلاهم گرفته بود.دستش دردنکنه.بعدشم خاله ها وبابابزرگ وعمو و زنعمو و..........اومدن.آرام

اینم دسته گلی که بابایی برامون گرفته بود.

وااااااای نمیدونی چقدر درد داشتم دوروزیکه گذشت حالم بهترشد.ومرخص شدم وبابایی اومد دنبالمون که بریم خونه.قدمت مبارک باشه عـــــــــــــزیــــــــــــــزممحبت                                  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)