آقامحمدهادیآقامحمدهادی، تا این لحظه: 11 سال و 2 روز سن داره
کلبه عشقمونکلبه عشقمون، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

عزیزترین هدیه خداوند

واااااای منفجر شدم ازبس مایعات خوردم

پسر ناز مامانی ازماه هفت که فهمیدم اب دورت کمه به قول بابایی خودم وبستم به اب ودلستر وابمیوه وشربت و.... واااااااااای روزی 20تا لیوان مایعات میخوردم بعضی روزاهم25 یا بیشتر نمیدونی چه روزای سختی بود همش استرس داشتم ودعا میکردم که مشکلی برات پیش نیاد تااینکه یکماه گذشت وباز رفتم سونو وقتی سونو انجام شد دکتر گفت اب دورش بهتر شده ولی بازم بایدبه خوردن مایعات  ادامه بدی تا موقع زایمان منم خداروشکر کردم ووقتی از اتاق سونو اومدم بیرون یکمی از استرسم کم شد.وگفتم                              &nbs...
4 مرداد 1393

سونوومشکلات بعدازان

مادرفدات بشه فسقل من توماه 6بودم که کاملا تکون خوردناتو حس میکردم وقتی غذامیخوردم یاباهات حرف میزدم لگدمیزدی واااااااای چقدر لحظالت قشنگی بودوقتی الان بهش  فکرمیکنم خیییییییییلی دلتنگ اون روزاهستم یادش بخیر.وقتیکه  رفتم پیش خانم دکتر برای اطلاع ازاحوالات شما وقتی که خانم دکتر گفت همه چیز خوبه درموردجنسیتت پرسیدم که گفت یه دخمل خوشکله کلی ذوق کردم واومدم خونه به بابایی گفتم واونم خوشحال بودوخداروشکر کردوگفت دختر باعث برکت تو زندگی میشهمن تودلم برات اسم زینب روانتخاب کرده بودم وقتی به بابایی گفتم مخالفت کردگفت چون اسم دخترعموش هم زینب سادات هست مثل هم میشه خوب نیست خلاصه روزا من وبابا کشمکشهایی  داشتیم سر اسمت فسقل م...
4 مرداد 1393

گفتن راز بودنت

میوه دلم اول ازهمه باید بگم که ماه 4که بودم یه حالت حباب تودلم حس میکردم که اینطرف واونطرف میرفت وااااای فسقل من این تو بودی که تکون تکون میخوردی  قربونت برم الهی.ماه 3وقتیکه رفتم پیش دکترخانم دکتر بهم گفت که هرماه باید بیای برای معاینه واطلاع از احوالات خودت ونی نی منم مرتب هرماه همراه بابایی میرفتم تا اینکه دیگه با بابایی تصمیم گرفتیم بودنت روبه همه بگیم اول من به مامان بزرگ اشرفت وبابابزرگ امیرت گفتم بعدش هم بابایی به عمو جواد ومامان بزرگ وبابابزرگت گفت وای وقتی فهمیدن همه کلی ذوق کردن بیشترازهمه بخاطر اینکه 5ماه بود ونگفته بودیم تعجب کرده بودن هرکسی درمورد یه چیزی سوال میکرد یکی اسمت یکی جنست یکی سالم بودنت خلاصه یه اوضا...
2 مرداد 1393

بین خودمون بمونه

الهی مادرقربونت بره هرروز که از بودنت میگذشت وبه زمینی شدنت نزدیک میشد من روزی هزار مرتبه خدارو شکرمیکردم من وبابایی تصمیم گرفتم فعلا از بودنت به کسی چیزی نگیم تابرم دکتر وسونو اگه همه چیزخوب بود بعدبه بقیه هم بگیم.توماه سوم بودکه بااسترس ودلهره زیاد برای اولین بار رفتم پیش متخصص چون شب میلاد امام هادی بود همون جا نذر کردم که اگه تو سالم وسلامت باشی وهیچ مشکلی نبود شب تو مسجدبمناسبت شب ولادت شیرینی پخش کنم وقتی رفتم پیش دکتربرای اولین بار صدای قشنگ تپش قلبتو شنیدم باشنیدن صدای قلب کوچولوت قلب منم اروم گرفت واااااااااااای مامانی قربونت بره چقدر لحضه قشنگ و رویایی بود اشک تو چشمام حلقه زد ولی روم نشد جلوی دکتر گریه کنم از اتاق اوم...
2 مرداد 1393

استراحت مطلق بخاطرمیوه دلم

کوچولوی من وقتی فهمیدم که تو توی دلم هستی چون 2ماه پیشش یکی سقط داشتم تصمیم به استراحت مطلق گرفتم من توی حوزه شهرستانمون تحصیل میکردم 3ترم خونده بودم که یه  ترم رو مرخصی گرفتم وقتی ترمم تموم شد چون دکتر بهم استراحت داده بود تصمیم گرفتم مرخصی یکساله بگیرم.تا بعدش ببینم خداچی میخواد.یعنی از بهمن91تابهمن92مرخصی گرفتم.قربونت برم کوچولو موچولو.                                            ...
2 مرداد 1393

قشنگترین روز

عسلم وقتی ازمشهدبرگشتیم من فوق العاده خسته بودم وزیاد میخوابیدم به همین خاطر تصمیم گرفتم برم دکتر .خانم دکترهم برام ازمایش نوشت وقتی رفتم ازمایش دادم وجوابشو گرفتم نمیدونی چقدر هول شدم وقلبم ازجا داشت کنده میشد من مامان شده بودم واااااااااااااااااااای خدایا شکرت وقتی رسیدم خونه وبه بابایی گفتم چشمای بابات برق عجیبی زدو گفت شوخی میکنی برگه رو نشونش دادم باورش نمیشدواااااااااای خدایاشکرت خیلی روز قشنگی بود.خدایا این شادی رو نصیب همه اونایی که ارزوی بچه دارشدن رودارن بکن.الهی امین .                         ...
2 مرداد 1393

زیارت امام رضا وگرفتن حاجت

پسرکم خوشگلم عزیزم ما20شهریور91بودکه به زیارت امام رضا مشرف شدیم اون موقع تو توی دلم بودی ومن وبابایی نمیدونستیم من تو حرم امام رضا واسه همه دعا کردم واز خدا یه نی نی خواستم قربونت برم تو بودی....زیارتت قبول کوچولو ی مامان.یک هفته ای شدو برگشتیم ولایت.ادامه اش رو تو پست بعدی برات میگم عـــــــزیـــــــــزم                                                       ...
2 مرداد 1393

ساخت وبلاگ

سلام میوه دلم عزیزم پسر خوشگل وناز مامانی امروز به خواست خدا اولین پست رو برای وبلاگت گذاشتم .امروز شما1سال و 2ماه و25 روز داری.اگه راستشو بخوای مامانی من اصلا تو فکر وبلاگو اینجور چیزا نبودم از وقتی عضو نی نی سایت شدم ودیدم که مامانا واسه نی نی های خوشگلشون چه وبلاگهای زیبایی طراحی کردن منم تو فکر افتادم که خاطرات شمارو ثبت کنم تاوقتی بزرگ شدی وانشالله تونستی بخونی خودت وبلاگتو باز کنی وروزشمار زندگیو بزرگشدنت وعکساتو ببینی قربونت برم مامانی فدات پسر گلم ...
2 مرداد 1393