آقامحمدهادیآقامحمدهادی، تا این لحظه: 11 سال و 2 روز سن داره
کلبه عشقمونکلبه عشقمون، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

عزیزترین هدیه خداوند

یه خبر خووووووب

یه چندوقتی بود خیلی احساس تنهایی میکردم چون توکه‌مشغول مهدونقاشی و....بودی وقتی هم که بابا بود همراه بابا میرفتی بیرون منم احساس میکردم خیلی تنهام والبته توهم انگاریه همبازی میخواستی تااز تنهایی دربیای. تصمیم گرفتیم بریم توفکر نی نی که خداروشکر ماه پیش فهمیدم که باردار هستم وقتی به بابات گفتم باورش نشد چون خیلی خوشحال شد ورفتیم آزمایش تامطمین شدیم البته اولش به تونگفتیم چون میدونستم مرتب میپرسی کی میاد وبی قراری میکنی گفتیم یکم بگذره بعد بگیم بهتره. بعداز یکی دوماه که بهت گفتیم اولین حرفی که زدی گفتی باید دختر باشه ها منم گفتم دست خداست سالم که باشه بهترین هدیه ست حالا دختر یا پسر. سه ماه اول یکم‌ویار داشتم سردیم میکرد وهمیشه فشارم میافتا...
9 ارديبهشت 1397

یلدای۹۶

  بازم اول زمستون وشب یلداشد من شب یلدا وکنار خانواده بودن روخیلی دوست دارم. شب یلدا مابه خونه دوتا پدربزرگهات میریم من دوتاظرف ژله درست کرده بودم اپل یکی روبردیم خونه پدربزرگ سیداحمد کنارهم خوردیم وخیلی هم دوست داشتن بعدشم رفتیم خونه پدربزرگ امیرکه قراربود همه اونجا جمع بشیم خاله فاطمه دوتاکیک پخته بودمنم ژله درست کرده بودم  باهندونه وآجیل و....که مامان بزرگ داشت یه سفره خوشرنگ‌ وبزرگ پهن کردیم وتامیتونستیم از خوراکی ها خوردیم وخوش گذروندیم. اون شب بهمون خیلی خوش گذشت چون کنارخانواده گفتیم وخندیدیم وخوردیم البته اصلش پدرومادر بودن که خدا سایه شونو ازسرمون کم نکنه. عکسهاشو هم در ادامه میزارم &n...
9 ارديبهشت 1397

سالگرد یکی شدنمون

بعداز پایان محرم توتاریخ ۹آذر سالگرد ازدواجمون بود. خدایا‌اصلا باورم‌نمیشه  ۸سال از عروسیمون گذشته. ثمره اش هم یه پسر نازوخوشگل هست. خداروشکر تواین ۸سال بهترین لحظات رو کنار همسرو پسرم داشتم خدایا ازت میخوام مواظب هردوشون باشی و  برام حفظشون کنی آمییین. روز سالگرد ازدواجمون من یه کیک پختم وسه نفری یه جشن کوچیک گرفتیم. خدایا این دلخوشی های کوچیک رو ازمانگیر.الهییییی آمییین   ...
9 ارديبهشت 1397

سفر کربلا

سلام.پسرم خیلی وقته وبلاگتو به روز نکردم امروز اومدم درمورد وقایع گذشته وحال بنویسم تاجایی برات نوشتم که محرم بود بعدش اربعین بابات با دوستاش پیاده رفت کربلا چون تو کوچیک بودی رفتن مادوتاسخت بود پس بابایی قسمتش شد تنها بادوستاش رفتن البته بابات دفعه سومی بود که پیاده میرفت کربلا خوشا به سعادتش. من وتوهم وقتی بابا رفت خونه بودیم صبها تومیرفتی مهد منم خونه روتروتمیزوجمع وجور میکردم تابرای اومدن بابات آماده باشه خداروشکرشمازیاد دلتنگی نکردی الارقم اینکه همیشه همراه بابات بودی خداروشکربعداز ده روز بابات صحیح وسالم همراه دوستاش برگشت به خونه توذوق وشوق زیادی داشتی وتا باباتو دیدی دستشو گرفتی وتاخونه همراهش اومدی با نبود پدرت خیلی بهمون...
9 ارديبهشت 1397

مــاه مــحــرم

امــســال مــاه مــحــرم بــا مــاه مــهر همــراه بــود شــمــا مــاشــالــلــه مــحــرم وطــبــل وســیــنــه زنــے وزنــجــیــر زنــے و هیــات خــیــلــے دوســت دارے و هرشــب همــراه بــابــا مــیــرفــتــے تــوحــســیــنــه بــراے هیــأت و مــراســمــ قــربــونــت عــزیــز دل
26 مهر 1396