آقامحمدهادیآقامحمدهادی، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره
کلبه عشقمونکلبه عشقمون، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

عزیزترین هدیه خداوند

گلبرگ دوم

قربون پسرم برم عزیزم وارد دومین ماه از زندگیت شدیم توی این ماه دیگه به بچه داری عادت کرده بودم وکارات برام راحت تر بود و شما تازمانی که خواب بودی من کارای خونه رو انجام میدادم ولی زمانی که بیدار میشدی دوست داشتی یکی بیادبغلت کنه همیشه دوست داشتی تو بغلم باشی تا میگذاشتمت زمین گریه ات بلندمیشد منم مجبور بودم برای کارای خونه تورو بگذارم تو کریر و تو هراتاق یا اشپزخونه که میرفتم تو رو همراه خودم میبردمو وباهات حرف میزدم شماهم اروم بودی وبه حرفام گوش میدادی.وقتیکه باهات حرف میزدم ونازت میکردم شما میخندیدی قربون خندهات برم.واااای الان که فکرشو میکنم میبینم خیلی دلم برای اون روزا تنگ شده قربونت برم که بزرگ شدی وسالم  وسلامتی خدارو...
9 مرداد 1393

گلبرگ اول(یکماهگی)

سلام.پسرخوشگل وماشالله سفید مامانی واااااای خدایاچقدر زود گذشت یکماه از بودنت کنار منو بابایی گذشت تواین یکماه اولش خیلی همه چیز برام سخت بود عوض کردن پوشکت شیر دادنت تونیمه های شب حتی بغل کردنت وقتی بیرون میرفتم برام سخت بودولی بعدش دیگه کم کم عادت کردم.قربونت برم پسرگلم که با اومدنت کلی زندگیمونو شیرین کردی .هروقت بابا از سرکار برمیگرده اول میاد توروبغل میکنه وبوست میکنه. تو این یکماه خیلی اروم بودی وبیشتر خواب بودی ومن راحت میتونستم کارای خونه واشپزی وانجام بدم.ازاینکه تو کنارم هستی وخدااین نعمت بزرگو بهم داده خیلی خوشحالم.خـــــــــــــــدایـــــــــــــــــــا بــــــــــــازم شـــــــــــــــکـــــــــــرت   &n...
9 مرداد 1393

روز مامانی وبابایی

  روز مامانی غنچه مامان چندروز بعدازتولد شما تولدخانم حضرت زهرا وروز زن ومادر بود فکرکنم 10اردیبهشت بود من تو اون روز خیییییییلی خوشحال بودم وحس غرور داشتم که مادر هستم وبرای اولین بار روز مادر رو تجربه میکنم.خدایاشکــــــــــــــــــــــــــر.بابایی هم برای اون روزبرام  یه گوشی موبایل کادوگرفته بود.دستش دردنکنه.قربون هردوتاتون برم.                                                                    &nbs...
6 مرداد 1393

آآآآآآآآآآخ الهی بمیرم(واکسن بدو تولد)

پسرعزیزم دردونه مامانی وقتیکه ازبیمارستان مرخص شدیم دکترگفت قبلش باید واکسن بدو تولد رو بزنید بعداز بیمارستان خارج بشید وقتی رفتیم واسه تزریق واکسن منکه اصلا طاقت نمیاوردم که گریه ودردت رو ببینم دیگه سپردمت به بابایی بردنت تو اتاق ویکدفعه جیغت رفت بالا اخ الهی مادر فدات بشه. ولی وقتی بعدش قطره فلج اطفال رو انداختن توی دهنت دیگه هیچی نگفتی ساکت واروم.رفتیم با بابایی یه جعبه شیرینی ومیوه و.... گرفتیم رفتیم به طرف خونه.همه منتظر بودن شما رو ببینن قربونت برم.                                 ...
6 مرداد 1393

بزرگترین وقشنگترین روز زندگی(خاطره زایمان)

به دنیای من وبابایی خوش اومدی عـــــــــزیـــــــــزم                 روز7 اردیبهشت بود که صبح زود ازخواب بیدارشدم دلهره واسترس زیاد داشتم نماز صبح که خوندم ازخداخواستم راحت وآسون تورو بیاره توبغلم همراه بابایی ومامانبزرگ رفتیم شهرستان توبیمارستان خاتم الانبیاء ساعت 9بودکه رفتیم بخش زایمان دکتر نبود ماما معاینه کرد وگفت برو یه غذایی بخور وکمی پیاده روی کن تا ساعت 1که دکتر بیاد بعدش بیا.هراه بابایی مامانبزرگ رفتیم تو پارک نزدیک بیمارستان کمی پیاده روی کردم  وبابایی رفت برامون ساندویچ ونوشابه گرفت نوش جان کردیم دیگه ساعتای 1 بودکه سوار ماشین شدیم...
6 مرداد 1393

مادرانه

کودکی که آماده تولد بودنزدخدارفت واز او پرسید:میگویندکه فردامرابه زمین میفرستی اما من به این کوچکی وناتوانی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوندپاسخ داد:ازمیان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تودرنظر گرفته ام اودرانتظار توست وحامی ومراقب تو خواهدبود. کودک همچنان مردد بودوادامه دادامااینجا دربهشت من جز خندیدن و آوازوشادی کاری ندارم خداوندلبخندزدوگفت فرشته تو برایت آوازخواهدخواندوهرروزبه تولبخندخواهد زد تو عشق او رااحساس خواهی کرد وشادخواهی بود. کودک ادامه داد:من چطور میتوانم بفهمم که مردم چه میگوینددرحالی که زبان آنها رانمیدانم؟ خداوند اورانوازش کرد وگفت :فرشته تو...
6 مرداد 1393

سیسمونی

کوچول موچولوی مامانی روز دوم فروردین بودکه مامانبزرگ وبابابزرگ وخاله ها وشوهرخاله ات(اصغر اقا) وهمراه بابایی اومدن واسه چیدن وسایلت وپهن کردن فرشایی که جدیدگرفته بودیم همگی باکمک هم اتاقها رو تمیز کردن وفرشهارو پهن کردن ووسایلت رو چیدن توی کمدت گلکم.دست همشون دردنکنه.انشالله یه روز واسه نی نی خاله مریم وخاله فاطمه سیسمونی بچینیم.انشالله.چندتا عکس هم از وسایلت گرفتم که میذارم. فسقل مامان کی میشه 7 اردیبهشت  تابیای توبغلم چقدر انظارسخته قربونت برم عزیزم. اینم نمای کلی ازکمدت عزیزم. اینم وسایل واسباب بازیهات گلم ناگفته نماندوقت نکردم ازتمام وسایلت عکس بگیرم مثل روروئک وکریر و دوچرخه ولباس واسباب بازیه...
6 مرداد 1393

انتظار

کوچولوی مامانی دکترموقع زایمان رو 7 اردیبهشت زده بود من 30 فروردین بود که باکلی دلهره واسترس رفتم پیش دکتر چون همه ترسم میدادن که برو بستری شو نکنه مشکلی واسه نی نی پیش بیاد دکتر معاینه کرد و گفت الان موقعش نیست انشالله2 روز دیگه بیا واسه بستری تو بیمارستان من باز 2روز دیگه اش رفتم بازمعاینه کرد وگفت برو راه برو شربت خاکشیر بخور و5 روز دیگه بیا حتما بستری میشی. واااای منو بگو که نه میدونستم باید خوشحال باشم یاناراحت خلاصه برگشتیم خونه وهرروز واسه چک کردن ضربان قلبت میرفتم مرکز بهداشت قربون قلب کوچولوت برم هروقت صداشو میشنیدم کلی ذوق میکردم ومیگفتم کاش زود7 اردیبهشت میشد وزود بغلت کنم.قربونت برم فسقلی کوچول موچولو من وبابایی ه...
5 مرداد 1393

به خاطر تو دردکشیدن عشقه

پسر مامانی بعداز تعطیلات نوروز بودکه باز رفتم پیش دکتر برای اطلاع از احوالات شما دکتروقتی سونو کرد گفت خداروشکر اب دورش خوب شده فقط چون یه مدتی کم اب بوده ضربان قلبش ضعیف میزنه وااااااای منو بگو باز استرس ونگرانی گفتم چیکار باید بکنم دکتر گفت حداقا هفته ای دو سه بار باید ضربان قلبشو چک کنی که خدای نکرده مشکلی براش پیش نیاد.                                               منم باز با نگرانی ودلهره برگشتم خونه ر...
4 مرداد 1393